سری مطالب آشتی با خدا 2

روز جمعه بود و از سرجلسه ی کنکور ارشد می اومدم .. همینطور داشتم قدم میزدم توی خیابون که یه دفعه به ذهنم رسید برم نماز جمعه !! آره جای تعجب داره آخه من چندیدن و چند ساله که نماز نمیخونم ! خیلی وقته که از خدا دورم . تصمیم گرفتم روز جمعه و توی نماز جمعه با خدا آشتی کنم و پیشش توبه کنم . رفتم داخل مسجد دیدم خلوته ، خادم مسجد گفت برو ردیف جلو بشین ، گفتم نه اونجا جای من نیست ! رفتم یه گوشه نشستم ، چند دقیقه ای فقط به مسجد و درودیوارش نیگاه میکردم .. کم کم شلوغ شد ، پیر و جوون با ذوق و شوغ می اومدن داخل و شروع به نماز و قرآن خوندن میکردن اما من همینطور مات و مبهوت داشتم تماشاشون میکردم ! یه لحظه از خودم بدم اومد ، سرمو انداختم پایینو به فکر فرو رفتم ... خدایا من چقدر کثیفم در مقابل این بنده های پاک تو .. اونقدر توی فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم کی خطبه تموم شد و ایستادم واسه خوندن نماز .. نمازمو خوندم و شروع به دعا کردن کردم : خدایا منو بپذیر ..

آخرین نفری بودم که از مسجد اومد بیرون ، جلوی در مسجد چند تا فقیر نشسته بودن ، بین اونها یه دختر بچه 5 ساله منو توجهمو جلب کرد .. نیمی از صورتش سوخته بود ، یه مانتو و مقنعه ی کهنه و کثیف تنش بود ، یه کیف پر از خاک و پاره هم انداخنه بود دوشش ، دیدم دستشو دراز کرد و پول خواست ، یه لحظه تنم لرزید.. گفتم اسمت چیه؟ گفت : زهرا ، بهش یکم پول دادم ، یه لبخند زد و خوشحال رفت تا به کارش برسه . توی راه که می اومدم خونه تمام فکر و ذکرم به این دختر بچه بود ، خدایا چرا یکی مثل این بچه با بدبختی زندگی میکنه در حالی که همسنای زهرا الان توی خونه مشغول بازی کردنن؟
تا رسیدم خونه فوری رفتم اتاق خواهرم ، اون کلکسیونی از اونواع و اقسام کیفهای دخترونه داره، آخه عاشقه کیفه ، من یه دونشو برداشتم و گفتم این مال من! گفت میخوای چکار ؟ گفتم بعدا میفهمی .. خداکنه زهرا هفته ی بعدم بیاد جلوی درب مسجد تا بتونم این کیفو بهش بدم ، میدونم که خیلی خوشحال میشه ...